گاهی موفق به فرار می شوم
زیر سایه ی پوچ خیال
گوشه ی ایستای روز
روی جدول کشی باغچه ی انار
که حالا فقط چوب خشک هایی دست به دعا مانده اند
می نشینم و حیات را نفس می کشم
مورچه ها زمین لب دار را ذره به ذره می کاوند
کمی آنسوتر سر تیر ماری را غنیمت برده اند
و هنوز مثل همیشه
اتفاق روزگارشان وجودشان است
چه زیبا، چه دوست داشتنی و چه تاسف بار
چه تاسف بار که پیدا شدن عادت شده است
حتما باید فرار کنم تا ثابت بمانم
سایه این ابر کنار رود، آفتاب مرا خواهد دید
باز هم پیدا، باز هم گم شدن در ثانیه های روزگار
میان من و آفتاب بمان
بذار این خیال پوچ کمی پر شود
کمی سنگین تر
که اگر پیدا شدم
پیدا بمانم